1-رودخانه
رودخانه آنجابود .
رودخانه همیشه آنجا بود، فصلهای بیشماری از پیرامون زمان سر برآوردند و ره بدر بردند اما....
رودخانه همیشه آنجا بود، در سکوت به نرمی به پیش، بسوی دریا جاری...
از هیمالیای کبیر می آمد. آنجا که خاکش از گرد راه رهروان پیشین است.
رودخانه به مانند رودخانه خدا بود، همیشه جاری به پیش و به بیرون، همواره یک مظهر بود، در حرکت همیشگی به پیش تا با آب رودهای دیگر در هم آمیزد و باز به پیش تا به آبهای درخشان اقیانوس برسد.
جوینده به کرانه های این رودخانه عظیم رسیده بود و عزم کرده بود آنجا مقیم شود. جزر و مد جهان بشریت دیگر او را به بازیش راه نمی داد و دیگر چون تخته های شکسته بر صحنه طوفان رقصان نبود.
باز هم نظری به رودخانه انداخت. اینجا سرزمینی بود بس زیبا که رودخانه ها و جویبارها بر آن نقش های دلربا پراکنده بودند.
پیش از رسیدن به لنگرگاه سری نگار، رودخانه با آب های تمیز رودخانه دیگری همبستر می شود. طول قابل ملاحضه ای از مسیر این رودخانه را جزیره ای از هم جدا می کند، که گهگاه ساحل دور دست آنسوی دیگر را مخفی میکند.
او بر لب رودخانه، زیر سایه های خواب آلوده بیدهای مجنون نشسته بود و گردش آهسته گردابهای کوچکی را نظاره می کرد که بر لب جویبار سرگردان بودند، به فرزند خویش می اندیشید. او به خانه باز گشته بود. مانند فرزند ناخلف که به توبه نزد پدر بازگشته بود، اما پدر آنجا نبود که او را خوش آمد گوید. از غم آکنده شد.
آنگاه سر برگرفت، نگاهش به پیکری ملکوتی افتاد که که محجوب در خرقه ای شرابی رنگ آنجا ایستاده بود. لبخندی بر لبانش بود، و دردی عظیم از عشق همنوع در آن چشمان سیاه می درخشید. صورت سوخته اش تا نیمه در ریش کوتاه و سیاهی پنهان بود.
موجی از شور در دل جوینده برخاست.
جستجویش به پایان رسیده بود. ربازارتارز آنجا بود، آن سات گورو، بخشنده نور آنجا بود تا او را به خانه خوش آمد گوید.
2-جوینده
او جوینده بود.
او به آدمیان دیگر می مانست، می توانست “ تو “ باشد.
در جهان بیرون، زندگی اش، تفاوت زیادی با مردم دیگر نداشت _ کارکردن ها، کشمکش ها و زحمت ها _ اما هنوز تلاش او در یافتن زندگی عمیق تر و تیز نظرانه تر، دردش عظیم تر، رنجش تحمل ناپذیر تر و حواسش حساس تر بود.
دیگر چیزی نبود که روحش را پرواز دهد، مسئولیتها و موفقیتهائی که دیگر آدمیان داشتند او را نمی شورانید. او، یک طرد شده بود، تنها و دلشکسته، زیرا عشق از کنارش گذر کرده بود، گوئی هیچ چیز در زندگی اش نبود که عشق بتواند بر آن لنگر بیاندازد.
لکن او همیشه یک جوینده بود. در جستجوی آنی که همواره فراتر از دسترسش بود. مشتاقانه، آن گمشده نامعلوم را گاه در قلب گل سرخی جستجو می کرد، گاه در چهره کودکی یا لطافت زنی. او آن عشق را که عمرش را در جستجویش پرداخته بود نمی یافت. این عشق او را از آنسوی جهان بدین جا بازگردانیده بود، سرگردان به کرانه رودخانه بازگشته بود با این سوال که آیا پاسخی می توانست یافت؟ تا روزی که آن اهل تبت آمد و در کنارش نشست.
آنگاه او نور را دید که از ماوراء می آمد. نوری که حلقه های شعاعش تا به ابدیت گسترده می شد، و آن زن باریک و بلند قامت، با چشمانی سیاه که بر کرانه آن دریای نور ایستاده بود.
و او دانست که تفاوت نمی کند آن چه باشد، که در عمق درون او جهانهائیست اما بدیده نمی آید و تمام آنچه او می جست جز عشق نبود. او دریافت که این شکلها ابزاری بیش نیستند که بواسطه آنها عشق راهی به جهان بیرون بیابد.
ربازارتارز دستی بر چانه پرهیبتش کشید و گفت، “ تو جوینده ای، اما جز تو هم بسیارند، پیش تر از تو، پشت سر تو و در کنار تو میلیونهای بیشمارند. جواب، خداست _ و خدا درونت پنهان، هم چنانکه عیسی در آن روز و بر آن کوه گفت، اقلیم بهشت درون تو است"
شامل 53 صفحه word
دانلود کتاب بیگانهای بر لب رودخانه